جاشوا فوئر*
مترجم: مهگل جابرانصاری
 

زنی ۴۱ ساله و اهل کالیفرنیا که در اداره‌ای مسئول‌دفتر است و در پژوهش‌های پزشکی‌ با نام «ای‌جی» شناخته می‌شود، تک‌تک روزهای زندگی‌اش را از ۱۱‌ سالگی به بعد به یاد دارد اما مردی ۸۵  ساله به نام «ای‌پی»، تکنسین سابق آزمایشگاه و بازنشسته، فقط تازه‌ترین خاطرات خود را به یاد می‌آورد. شاید تصور کنید که آن زن بهترین حافظه دنیا را دارد و آن مرد بدترین را.
ای‌جی می‌گوید: «خاطراتم مثل فیلم سینمایی در ذهنم جاری می‌شوند، بی‌وقفه و افسارگسیخته». او به خاطر دارد که در ۱۲ دسامبر سال ۱۹۸۸ در سریال کمدی تلویزیونی مورفی براون چه اتفاقی افتاد و این را هم به یاد دارد که در ۲۸ مارس سال ۱۹۹۲ در هتل بورلی هیلز با پدرش ناهار خورده است. رویدادهای جهانی و رفت‌وآمدهایش به سوپرمارکت، وضعیت آب‌وهوا و هیجانات و احساساتش را به‌خوبی به یاد دارد. هر روز زندگی‌اش جلوی چشمانش حیّ و حاضر است.
در طول تاریخ، تعداد افرادی که از حافظه‌های فوق‌العاده قوی و استثنایی برخوردار بوده‌اند بسیار کم است اما ای جی، موردی استثنایی به شمار می رود. حافظه فوق‌العاده او به واقعیات و ارقام مربوط نیست بلکه به وقایع زندگی خودش مربوط است و چنان بی‌سابقه بوده که جیمز مک‌گاف، الیزابت پارکر و لری کایل، علمای عصب‌شناسی دانشگاه کالیفرنیای ایرواین که در طول هفت سال گذشته به مطالعه و بررسی او پرداخته‌اند، ناگزیر اصطلاح پزشکی جدیدی را به‌منظور توصیف وضعیت او ابداع کرده‌اند: «سندرم بیش‌یادسپاری».
ای پی، یک متر و ۹۰ سانت قد و موهای سفید مرتب دارد. مهربان و باادب است و مدام می‌خندد. در نگاه اول، مثل پدربزرگ خوش‌مشرب و معمولی هریک از ما به نظر می‌رسد اما ۱۵سال پیش، ویروس «هرپس سیمپلکس» (عامل بروز تب‌خال) مغزش را سوراخ کرده، مثل سیبی که هسته‌اش را از وسط دربیاورند. کار ویروس که تمام شد، دو توده از مغز او به‌اندازه دو گردو از بخش‌های گیجگاهی میانی مغز و به‌همراه آن، بخش بزرگی از حافظه او ناپدید شده بود. ای‌پی حالا مانند دوربین فیلم‌برداری بود که تراشه ضبط‌کننده‌اش از کار افتاده است: می‌بیند اما ضبط نمی‌کند.
او به دو نوع فراموشی دچار شده، یکی فراموشی پیش‌گستر که یعنی نمی‌تواند هیچ خاطره جدیدی بسازد و دیگری فراموشی پس‌گستر که یعنی نمی‌تواند هیچ خاطره قدیمی‌ -دست‌کم از سال ۱۹۶۰ به بعد- را به یاد ‌آورد؛ دوران کودکی‌اش، دوران خدمتش در بخش ناوگان بازرگانی و جنگ جهانی دوم، همه در ذهنش کاملا زنده است اما تا جایی که او می‌داند، نرخ بنزین از گالنی یک دلار بالاتر نرفته و فرود در ماه هرگز رخ نداده است.
ای ‌جی و ای ‌پی، دو سر طیف حافظه انسانند و پرونده این دو نفر، بهتر از هر تصویربرداری مغزی‌به ما نشان می‌دهد که خاطراتمان تا چه حد در ساخته‌شدن هویتمان نقش دارند. اگرچه اکثر ما جایی بین این دو قطب -توانایی به یاد آوردن همه چیز و هیچ چیز- قرار می‌گیریم، همه ما شمّه‌ای از توانایی فوق‌العاده ای‌ جی را چشیده‌ایم و آرزو کرده‌ایم هرگز به سرنوشت ای‌پی دچار نشویم.
ای‌پی را در خانه‌ ییلاقی نورگیرش در حومه سن‌دیگو  در یک روز بهاری گرم ملاقات کردم. همراهان من، لری اسکوایر و جن فراسینو بودند. اسکوایر، عصب‌شناس و پژوهشگر حوزه حافظه و فراسینو هماهنگ‌کننده این پژوهش در آزمایشگاه اسکوایر است که به‌طور منظم برای گرفتن آزمون‌های شناختی از ای‌پی به او سر می‌زند. با این‌که فراسینو کمابیش دویست بار به خانه او رفته است، هر بار، ای‌پی به او مثل میهمان‌های غریبه خوشامد می‌گوید.
سر میز ناهارخوری‌، فراسینو مقابل ای‌پی می‌نشیند و با چند سؤال، میزان هوش و حواس او را محک می‌زند. مثلا از او می‌پرسد که آیا می‌داند برزیل در کدام قاره قرار گرفته است؟ در یک سال، چند هفته وجود دارد و دمای جوش آب چند است. 
فراسینو می‌خواهد آنچه را که تست‌های هوش قبلا به اثبات رسانده‌اند نشان دهد: ای‌پی کودن نیست. او با آرامش به تمام سؤالات پاسخ صحیح می‌دهد و قدری نیز تعجب کرده است، همان‌طور که لابد من هم تعجب می‌کنم اگر فرد کاملا ناشناسی وارد خانه‌ام شود، سر میز غذایم بنشیند و خیلی جدی از من بپرسد که آیا می‌دانم نقطه جوش آب چند است. 
ای پی، یک دستبند هشدار پزشکی فلزی به دور مچ چپش دارد. بااین‌که معلوم است که این دستبند به چه کار می‌آید، باز هم از او می‌پرسم. مچش را برمی‌گرداند و با بی‌میلی نوشته‌های روی دستبند را می‌خواند: «بذار ببینم. نوشته مبتلا به فراموشی.»
ای‌پی حتی یادش نمی‌آید که فراموشی گرفته است. این خبر هر لحظه برای او تازگی دارد. ازآنجاکه فراموش می‌کند که دائما فراموش می‌کند، هر چیزی که فراموش می‌شود به نظرش تنها لغزشی عادی یا رنجشی ناچیز می‌آید و بس. فضا برای او فقط فضایی است که جلوی چشمانش است. دنیای روابط اجتماعی او فقط به‌اندازه افراد موجود در اتاق به نظر می‌رسد؛ انگار که زیر نور باریک یک نورافکن صحنه نمایش زندگی می‌کند و اطرافش را سرتاسر تاریکی فراگرفته است. هر روز صبح از خواب بیدار می‌شود، صبحانه می‌خورد و به تخت‌خوابش برمی‌گردد تا به رادیو گوش دهد اما گاهی، همین‌که دوباره در تخت دراز می‌کشد، نمی‌داند آیا صبحانه خورده و برگشته یا همین الان از خواب بیدار شده است. در محله خودشان پیاده‌روی می‌کند؛ معمولا چندین بار قبل از ناهار و گاهی به ‌مدت سه ربع ساعت در حیاط می‌نشیند و روزنامه می‌خواند، لابد وقتی گرم خواندن می‌شود حس می‌کند از ماشین زمان پیاده شده است. جورج بوش دیگر کیست؟ عراق چه شده؟ کامپیوتر کجا بود؟ همین‌که به انتهای خبری می‌رسد، معمولا فراموش کرده که آغازش چه بوده است. هر دفعه،‌ بدون استثنا همین‌که چشمش به نرخ‌ مسکن در بخش معاملات املاک می‌افتد حیرت‌زده می‌شود.
او در برزخِ اکنونِ ابدی، بین گذشته‌ای که نمی‌تواند به یاد آورد و آینده‌ای که نمی‌تواند تصور کند، زندگی ایستایی دارد، آسوده و بی‌خیال. دخترش کارول که در همسایگی او زندگی می‌کند می‌گوید: «همیشه خوشحاله. به گمونم به‌خاطر اینه که تو زندگیش هیچ فشار روانی حس نمی‌کنه.»
بخش اعظم آنچه دانشمندان درباره حافظه می‌دانند از مغز آسیب‌دیده‌ای که بسیار به مغز ای‌پی شبیه بود کسب شده؛ مغز مرد ۸۱ ساله‌ای به نام «اچ‌ام» که به بیماری فراموشی دچار بود و در خانه سالمندانی در کنتیکت زندگی می‌کرد. او در ۹سالگی و بعد از یک حادثه دوچرخه‌سواری، به بیماری صرع مبتلا شد. به ۲۷ سالگی که رسید، بیماری‌اش چنان شدت گرفت که هفته‌ای ۱۰ بار غش می‌کرد و از کار و زندگی افتاد. تا این‌که جراح مغز و اعصابی به نام ویلیام اسکوویل فکر کرد اگر با انجام نوعی جراحی تجربی، آن بخش از مغز را که گمان می‌رفت مسبب صرع باشد بردارد، اچ‌ام درمان می‌شود.
در سال ۱۹۵۳ اچ ام تحت عمل جراحی قرار گرفت.تعداد تشنج‌های او کاهش یافت اما چیزی نگذشت که معلوم شد حافظه‌اش نیز به یغما رفته است.
طی پنج دهه آینده، اچ‌ام مورد پژوهش‌ها و آزمایش‌های بی‌شماری قرار گرفت و به بیماری تبدیل شد که در طول تاریخ علم مغز و اعصاب، بیشترین پژوهش و مطالعه روی او انجام شده است. 
بلایی که اسکوویل با یک لوله فلزی بر سر اچ ام آورده بود، طبیعت با ویروس هرپس سیمپلکس بر سر ای‌پی آورد. تصاویر ام‌آرآیِ مغز این دو نفر را که کنار هم بگذارید، متوجه می‌شوید شباهت شگفت‌آوری دارند. اچ‌ام هم مانند ای‌پی می‌توانست خاطره را تنها تا هنگامی که به آن مشغول است در حافظه‌ نگه دارد اما همین‌که چیز دیگری پیدا می‌شد، دیگر نمی‌توانست خاطره پیشین را به یاد آورد. 
اگرچه دانشمندان، از اواخر قرن نوزدهم می‌دانستند بین حافظه بلندمدت و کوتاه‌مدت تفاوتی وجود دارد. علائم بیماری اچ‌ام، سندی بود که نشان می‌داد این دو نوع حافظه در دو بخش متفاوت از مغز به وقوع می‌پیوندند و بدون وجود بخش‌های بزرگی از ناحیه هیپوکامپ او هرگز نمی‌تواند حافظه کوتاه‌مدتش را به حافظه بلندمدت بدل کند.
پژوهشگران با مطالعه اچ‌ام از وجود نوع دیگری از حافظه نیز آگاه شدند. او نمی‌توانست بگوید صبحانه چه خورده یا نام رئیس‌جمهور فعلی چیست اما همچنان مواردی بود که می‌توانست به یاد بیاورد و کارهای پیچیده‌ای که می توانست یاد بگیرد، مثلا این که چگونه با نگاه‌کردن به تصویر یک ستاره پنج‌پر در آینه، شکل آن را بکشد. 
اگرچه بر سر این که چند نوع سازوکار حافظه وجود دارد اختلاف وجود دارد، دانشمندان عموما حافظه را به دو نوع تقسیم می‌کنند: حافظه اظهاری و حافظه غیراظهاری (که گاهی حافظه علنی و حافظه ضمنی نیز نامیده می‌شوند). حافظه اظهاری مربوط به آن دسته از اطلاعاتی‌ است که می‌دانیم به یاد داریم، مانند رنگ اتومبیلمان یا اتفاقی که دیروز بعدازظهر رخ داده است. ای‌پی و اچ‌ام، توانایی ذخیره خاطرات جدید را در حافظه اظهاریشان از دست داده‌اند. اما حافظه غیراظهاری شامل مهارت‌هایی است که بدون این که آگاهانه بیندیشیم آن‌ها را انجام می‌دهیم، مانند مهارت دوچرخه‌سواری یا مهارت پیاده‌کردن شکلی روی کاغذ از روی تصویر آن در آینه. این مهارت‌های ناخودآگاه، برای تثبیت و ذخیره شدن، به ناحیه هیپوکامپی وابسته نیستند و در بخش‌های کاملا متفاوتی از مغز ذخیره می‌شوند. یعنی ممکن است یک بخش از مغز آسیب دیده باشد و بااین‌حال بقیه قسمت‌ها همچنان به کار خود ادامه دهند.
بیشتر استعاره‌هایی که برای توصیف حافظه از آن‌ها استفاده می‌کنیم -عکس، دوربین فیلمبرداری، آینه، حافظه جانبی کامپیوتری- به دقتِ مکانیکی اشاره دارند، انگار ذهن، رونویس بسیار دقیق تجربه‌های ماست. البته این دیدگاه که مغز مانند دوربین‌ عمل می‌کند، از دیرباز تا همین چندی پیش متداول بود، یعنی این دیدگاه که خاطرات یک عمر زندگی در انباری مغز ذخیره شده و اگر نمی‌توانیم به آن‌ها دست پیدا کنیم، به این علت نیست که ناپدید شده‌اند بلکه فقط امکان دسترسی ما به آن‌ها مختل شده است.
ظهور ناگهانی فصل‌هایی از زندگی‌ که سالیان سال به دست فراموشی سپرده شده، قطعا حسی آشنا برای همه ماست. بااین‌حال، همه می‌دانند که مغز ضبط‌کننده خوبی نیست، چراکه به نظر می‌آید وقایع ‌فاجعه‌بار و رسواکننده را به واضح‌ترین شکل ممکن، اغلب با دقتی آزاردهنده به یادمان می‌آورد اما خاطراتی که به‌گمان خودمان، واقعا به آن‌ها نیاز داریم مانند نام آشنایان، موعد قرارها و جای سوئیچ ماشین معمولا خیلی زود از یادمان می‌روند.
مایکل اندرسون، پژوهشگر حافظه در دانشگاه اورگان در یوجین، تلاش کرده است تا هزینه کل این نوع فراموشی‌ها را برآورد کند. طبق محاسبه او مردم بیش از یک ماه در هر سال از عمر خود را فقط برای جبران چیزهایی که فراموش کرده‌اند هدر می‌دهند.
شاید به نظر برسد داشتن حافظه‌ای مانند حافظه ای‌جی، کیفیت زندگی را تغییر می‌دهد و آن را بهتر می‌کند. داشتن حافظه قوی‌تر نه‌تنها به معنای شناخت بیشتر جهان، بلکه به معنای شناخت بیشتر خود است، چراکه همواره ایده‌های درخشان بسیاری در اثر نقص حافظه‌ از دسترس تفکر و تأمل به دور می‌مانند و ضایع می‌شوند.
رؤیایی که ای جی تجسم آن است، یعنی رؤیای حافظه تمام و کمال، دست‌کم از پنج قرن پیش از میلاد مسیح با ما بوده است، یعنی زمانی که گمان می‌رود شاعری یونانی به نام سیمونیدس سئوسی، تکنیکی به نام «هنر به‌حافظه‌سپردن» را ابداع کرده است. او که تنها بازمانده ریزش فاجعه‌بار سقف سالنِ ضیافتی در «تسالی» بود، تکنیک بسیار کارآمدی را کشف کرد که شیوه «لوکی» نامیده شد: اگر هر آنچه را که می‌خواهید به یاد بسپارید به تصاویر ذهنی زنده بدل کنید و در نوعی فضای معماری خیالی که در حکم کاخ حافظه است نظم و ترتیب دهید، می‌توانید از آن‌ها خاطراتی ماندگار بسازید.
می‌گویند پیتر، حقوقدان برجسته ایتالیایی و نویسنده کتابی درباره حافظه، برای به‌خاطرسپردن انجیل، کتب مربوط به حقوق و قوانین، دویست سخنرانی از سیسرو و هزار بیت از اووید (شاعر روم باستان) از شیوه لوکی استفاده کرده بود و در اوقات‌فراغت هم کتاب‌هایی را که در کاخ‌های حافظه ذخیره کرده بود دوباره می‌خواند. او می‌نویسد: «وقتی وطنم را ترک می‌کنم تا در نقش زائری به شهرهای ایتالیا سفر کنم، کل داروندارم را نیز در ذهنم با خودم می‌برم.»
امروزه، تصور زندگی در فرهنگ و تمدنی که در آن هنوز کتابی به چاپ نرسیده و هنوز نمی‌توان قلم و کاغذی برداشت و چیزی یادداشت کرد، مشکل است. مری کاروتِرز، نویسنده کتابی به نام «حافظه، مطالعه‌ای درباره نقش تکنیک‌های یادسپاری در فرهنگ‌ سده‌های میانه» می‌نویسد: «در دنیایی که در آن تنها تعداد کمی کتاب وجود دارد و آن هم در کتابخانه‌های عمومی نگهداری می‌شود، فرد چاره‌ای ندارد جز این که معلوماتش را به خاطر بسپارد، چراکه امکان دسترسی مداوم به مطالب برایش میسر نیست. مردم دوره باستان و سده‌های میانه، حافظه قوی را می‌ستودند و کسانی را که حافظه برتر داشتند بزرگ‌ترین نوابغشان می‌دانستند.» 
 توماس آکویناس، فیلسوف قرن سیزدهم، بسیار مورد تقدیر بود، زیرا کتاب مشهورش، «مدخل الهیات» را از سر تا ته در ذهنش ساخت و بعد، تنها با تکیه بر چند یادداشت کوتاه، آن را از ذهنش روی کاغذ پیاده کرد. فیلسوف رومی، سنکای پدر، می‌توانست دو هزار نام را به ترتیبی که شنیده بود تکرار کند. یکی از اهالی روم می‌توانست کل دیوان ویرژیل را برعکس، از پایان تا آغاز از بر بخواند. 
پس از کشف سیمونیدس، افرادی همچون سیسرو و کوینتیلیان (خطیب روم باستان) در سده‌های میانه، هنر به‌یادسپردن را به‌صورت مجموعه گسترده‌ای از قوانین و دستورالعمل‌ها در رساله‌های بی‌شماری در باب حافظه، مدون کردند. دانش‌آموزان علاوه بر آنچه باید به خاطر می‌سپردند، شیوه‌های به‌خاطرسپردن آن را نیز می‌آموختند. در بسیاری از فرهنگ‌ها سنت‌هایی کهن برای ورزدادن حافظه وجود دارد. برای مثال، کتاب «تلمود» قوم یهود، شامل اصوات و کلمات موزونی است که به‌یادسپردن آیه‌های آن را تسهیل می‌کند و در طول قرن‌های متمادی، از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است. در میان مسلمانان مؤمن هنوز هم حفظ قرآن، دستاوردی والا محسوب می‌شود. قلندرهای سنتی غرب آفریقا و دوره‌گردهای اسلاوی جنوبی، حماسه‌های عظیمی را سر تا ته از حفظ می‌خوانند.
اما، در طول هزاره پیش تغییر بزرگی رخ داده است. بسیاری از ما به‌تدریج حافظه طبیعیمان را با آنچه روان‌شناسان با عنوان حافظه خارجی از آن یاد می‌کنند جایگزین کرده‌ایم؛ روبنایی گسترده از فناوری‌های کمکی که اختراع کرده‌ایم تا مجبور نباشیم اطلاعات را در مغزمان ذخیره کنیم. درواقع می‌توان گفت از لزوم به‌خاطرسپردن همه چیز به لزوم به‌خاطرسپردن تقریبا هیچ‌چیز رسیده‌ایم. با عکس‌ گرفتن، خاطراتمان را ضبط می‌کنیم، با تقویم‌ برنامه‌هایمان را سامان می‌دهیم، با کتاب‌ها (و اکنون اینترنت) دانش جمعیمان را حفظ می‌کنیم و با کاغذ یادداشت‌های چسب‌دار برای خودمان یادآور می‌گذاریم. پیامدهای این شکل از برون‌سپاری حافظه برای ما و جامعه ما چه بوده و آیا چیزی از دست رفته است؟
ای‌جی در کنار خاطراتی که در حافظه‌اش هست، گنجینه‌ای از حافظه‌های کمکی خارجی را نیز نگهداری می‌کند. علاوه بر دفترچه خاطرات دوران کودکی‌، حدود هزار نوار ویدئویی ضبط‌شده از تلویزیون و رادیو و ۵۰ دفتر یادداشت پر از اطلاعات اینترنتی که به وقایع حافظه او مربوط می‌شود دارد. درعین حال به حفظ گذشته خود محکوم است: «صبح‌ها که موهام رو سشوار می‌کشم، یادم می‌افته امروز چندم چه ماهیه و برای این که زمان بگذره، توی ذهنم از امروز یک سال به یک سال عقب می‌رم تا به بیست و چند سال گذشته می‌رسم. انگار دارم تقویم زندگیم رو تند و تند به عقب ورق می‌زنم تا به این تاریخ‌ها برسم.»
او سرآغاز یادسپاریِ غیرمعمولش را زمانی می‌داند که با خانواده‌ از نیوجرسی به کالیفرنیا نقل مکان کرد و تنها هشت سال داشت. زندگی در نیوجرسی راحت و آشنا اما کالیفرنیا غریب و بیگانه بود. تازه داشت متوجه می‌شد بزرگ‌شدن و ادامه‌دادن به معنای فراموش‌کردن و پشت‌سر گذاشتن است. او می‌گوید: «من از تغییر بیزارم، برای همین از اون به بعد انگار دلم می‌خواست بتونم همه چیز رو ثبت کنم. چون می‌دونم آخر سر امکان نداره چیزی همون‌جور که بوده بمونه.»
کی اندرس اریکسون، استاد روان‌شناسی دانشگاه فلوریدا معتقد است در نهایت ای‌جی شاید هم با ما تفاوت چندانی نداشته باشد. آنچه در مسأله ای‌جی باید روشن شود، حافظه ذاتی بی‌مانندش نیست، بلکه درگیری فکری وسواس‌گونه‌ با گذشته‌ است. انسان همیشه چیزهایی را به یاد می‌آورد که برایش مهم است. طرفداران پروپاقرص بیسبال، اغلب دانشی دائره‌المعارف‌گونه از آمار برد و باخت دارند، خبره‌های شطرنج اغلب ترفندهای پیچیده‌ای را که سال‌ها پیش اتفاق افتاده است به یاد دارند و بازیگران غالبا فیلمنامه‌ها را مدت‌ها پس از اجرای آن‌ها به یاد می‌آورند. حافظه هر کس به درد کاری می‌خورد. اریکسون معتقد است اگر کسی به‌اندازه ای‌جی به گذشته اهمیت بدهد، موفق خواهد شد شاخ غول را بشکند و همه زندگی‌اش را در حافظه‌ نگه دارد.
نظریه اریکسون را به ای جی خاطرنشان می‌کنم اما چهره‌اش درهم می‌رود و می‌گوید: «یعنی فقط می‌خوام بهش زنگ بزنم و سرش داد بکشم. فکر می‌کنه من این همه وقت می‌ذارم، ‌می‌شینم و سعی می‌کنم کل زندگیمو تو سرم فرو کنم؟ من سعی نمی‌کنم همه چیز یادمه،‌ چه بخوام چه نخوام.»
به‌یادداشتن همه‌چیز برای ای‌جی، هم احساس دیوانگی به بار می‌آورد و هم احساس تنهایی. او می‌گوید: «چیزهای خوبی یادم می‌آد که خیلی آرامش بخشه اما چیزهای بد هم یادمه، هر انتخاب بدی که داشتم، لحظه‌هایی که باید انتخابی می‌کردی و حالا ده سال بعد، من هنوز دارم خودم رو به‌خاطر اون انتخاب سرزنش می‌کنم. حافظه شما چیزیه که ازتون محافظت می‌کنه اما از من محافظت نکرده، فقط برای پنج دقیقه دوست دارم یک آدم معمولی باشم و توی ذهنم این همه چیز تلنبار نشده باشه. بیشتر مردم تصور می‌کنن این توانایی من یک نعمته اما به نظر من بار سنگینیه روی دوشم.»
کارکرد اصلی سیستم عصبی ما این است که ما را از آنچه در حال حاضر در حال رخ‌دادن است و از آنچه در آینده قرار است رخ دهد آگاه کند تا بتوانیم به بهترین شکل ممکن به آن پاسخ دهیم. بسیاری از چیزهایی که از مغز ما می‌گذرد فقط وقتی در حافظه، بایگانی و ذخیره می‌شوند که به اندیشیدن درباره‌شان نیاز باشد.
دانیل شاکتر، روان‌شناس دانشگاه هاروارد، شیوه‌ای برای رده‌بندی انواع فراموشی‌ها ابداع کرده است تا با کمک آن بتوان هفت گناه کبیره حافظه را فهرست کرد. گناه یویوما، موسیقیدان و نوازنده چینی-آمریکایی که ویلن‌سلِ دو و نیم میلیون دلاری‌اش را روی صندلی عقب تاکسی جا می‌گذارد حافظه حواس‌پرت است. کهنه سرباز جنگ ویتنام که هنوز مسخ میدان جنگ است از حافظه سمج رنج می‌برد. سیاستمداری که حین سخنرانی کوبنده، کلمه‌ای نوک زبانش است اما درجا از ذهنش می‌پرد به بن‌بست حافظه دچار شده. به باور شاکتر، علت این که ما همواره این خطاهای حافظه را لعنت می‌کنیم آن است که از مزایای آن ناآگاهیم. از دیدگاه زیست‌شناسی تکاملی، دلایل موجهی برای این که چرا حافظه ما به روش‌هایی خاص، برخی خاطرات را فراموش می‌کند وجود دارد. اگر قرار باشد هر چیزی که می‌بینیم، بو می‌کنیم، می‌شنویم یا درباره‌اش فکر می‌کنیم بلافاصله در بایگانی عظیمی که همان حافظه بلند مدت‌ ماست ثبت شود، همواره در انبوه اطلاعاتی به‌دردنخور غرق خواهیم بود.
خورخه لوئیس بورخس در داستان کوتاه خود، «فونسِ باحافظه»، مردی را توصیف می‌کند که توانایی فراموش‌کردن را از دست داده است. او تمام جزئیات زندگی خود را به یاد می‌آورد اما نمی‌تواند وقایع بی‌اهمیت را از وقایع مهم تشخیص دهد. او نمی‌تواند این جزئیات را اولویت‌بندی کند یا عمومیت بخشد. او «عملا از درک ایده‌های انتزاعی و عام عاجز است». شاید همان‌طور که بورخس در داستان خود نتیجه می‌گیرد، جوهر انسانیت ما به توانایی فراموش‌کردنمان وابسته است، نه به توانایی به‌یادآوردن. بورخس می‌گوید: «اندیشیدن، فراموش‌کردن است.»
پیرشدن هم فراموش‌کردن است. در حدود پنج میلیون آمریکایی به بیماری آلزایمر مبتلا هستند و حتی تعداد بیشتری از اختلالات شناختی خفیف یا درجات خفیف‌تری از فراموشی رنج می‌برند. 
جای تعجب نیست که انسان از دیرباز در جستجوی مواد شیمیایی بوده‌  که بتواند این موج فراموشی را متوقف کند. اگرچه شرکت‌های دارویی در طول دهه‌های گذشته، به‌دنبال درمان‌های مؤثر برای جلوگیری از آلزایمر و مبارزه با زوال عقل هستند اما به نظر می‌رسد این قرص‌ها ناگزیر، به دست دانش‌آموزان و دانشجویانی که سودای موفقیت در ‌امتحانات را در سر دارند بیفتد و احتمالا به دست بسیاری از افراد دیگری که فقط می‌خواهند مغز خود را از آنچه هست بهتر و بهتر کنند. همین حالا هم یک‌چهارم دانشجویان در برخی دانشکده‌ها از محرک‌های روانی مانند ریتالین و آدِرال که در اصل برای درمان بیش‌فعالی ساخته شده‌اند، به‌عنوان «یارغار امتحانات» استفاده می‌کنند تا تمرکز خود را افزایش دهند و حافظه خود را بهبود بخشند.
همه این مسائل، پرسش‌های نگران‌کننده اخلاقی را مطرح می‌کند. آیا ما ترجیح می‌دهیم در جامعه‌ای زندگی کنیم که مردمانش حافظه فوق‌العاده‌ بهتری داشته باشند؟ اصلا حافظه بهتر یعنی چه؟ آیا به معنای حافظه‌ای است که وقایع را دقیقا همان‌طور که اتفاق افتاده‌اند، بدون بازنگری و غلوّی که حافظه طبیعی روی آن اعمال می‌کند، به یاد می‌آورَد؟ یا حافظه‌ای است که آسیب‌های روانی گذشته را به فراموشی می‌سپارد؟ یا فقط چیزهایی را که دوست داریم به یاد داشته باشیم در خود نگه می‌دارد؟ آیا داشتن حافظه بهتر به معنای تبدیل‌شدن به ای جی‌ای دیگر است؟
می‌خواهم کارکرد حافظه ناخوداگاه و غیرمستقیم ای‌پی را بسنجم، به همین خاطر از او می‌پرسم آیا دوست دارد با هم گشتی بزنیم و محله‌شان را به من نشان دهد؟ او در پاسخ می‌گوید: «حوصله‌اش رو ندارم». بنابراین صبر می‌کنم و چند دقیقه بعد دوباره می‌پرسم. این بار موافقت می‌کند. در خانه را که باز می‌کنیم، آفتاب تند و تیز بعدازظهر تو می‌زند، چند قدم می‌رویم و به‌سمت راست می‌پیچیم. از ای‌پی می‌پرسم چرا به‌جای راست به چپ نمی‌پیچیم. او می‌گوید: «نمی‌دونم، ترجیح می‌دم از اون راه نرم. این یه راهیه که من می‌رم. چراش رو نمی‌دونم.»
اگر از او بخواهم نقشه مسیری را که دست‌کم سه بار در روز طی می‌کند بکشد، هرگز نمی‌تواند. حتی نشانی خانه خودش را بلد نیست و نمی‌داند اقیانوس کدام جهت است (در سن‌دیگو تقریبا کسی پیدا نمی‌شود که این را نداند). بااین‌حال، از آنجا که سالیان سال این مسیر را پیموده، در ناخودآگاهش حک شده‌ است. اکنون همسرش، بورلی او را آزاد می‌گذارد تا ‌تنهایی از خانه خارج شود. بورلی می‌گوید: «همسایه‌ها خیلی دوستش دارن، چون می‎ره سراغشون و سر صحبت رو باهاشون باز می‌کنه». بااین که در نظر ای پی، اولین ‌بار است که او چنین افرادی را ملاقات می‌کند، از روی عادت آموخته که این افراد همان‌هایی‌اند که در حضورشان می‌توان احساس راحتی کرد. ازاین‌رو احساس ناخودآگاه راحتی را به دلیل خوبی برای توقف‌ و سلام‌کردن تعبیر می‌کند.
از خیابان عبور می‌کنیم و من برای اولین بار با ای‌پی تنها می‌شوم. نمی‌داند من که هستم و کنار او چه می‌کنم، هرچند انگار احساس می‌کند کار خاصی با او دارم. او در کابوسِ وجودیِ ابدی به دام افتاده و واقعیتی را که در آن به سر می‌برد نمی‌بیند. به سرم می‌زند کمکش کنم از این کابوس فرار کند، لااقل برای یک ثانیه. می‌خواهم شانه‌هایش را بگیرم و تکانش دهم. می‌خواهم به او بگویم «تو یه اختلال حافظه نادر و ناتوان‌کننده داری، ۵۰ سالِ گذشته پاک از سرت پریده. یه دقیقه طول نمی‌کشه که دیگه یادت نمی‌آد این مکالمه اصلا صورت گرفته». می‌توانم تصور ‌کنم که چه وحشتی سراپای وجودش را خواهد گرفت، یک لحظه همه چیز واضح خواهد شد، سیاه‌چاله‌ای از پوچی‌ در مقابلش باز خواهد شد که به همان سرعت بسته می‌شود. سپس چیزی نمی‌گذرد که عبور اتومبیلی یا آواز پرنده‌ای دوباره او را در درون حباب فراموشی می‌اندازد.
جهتمان را تغییر می‌دهیم و از خیابانی که نامش را فراموش کرده است به‌سمت خانه راه می‌افتیم. همسایه‌ها را می‌بینیم که دست تکان می‌دهند اما او نمی‌شناسدشان، به خانه‌ای می‌رسیم که نمی‌داند مال کیست. مقابل در خانه، اتومبیلی پارک شده که شیشه پنجره‌هایش دودی است. به تصویرمان روی شیشه نگاه می‌کنیم. از او می‌پرسم در شیشه چه می‌بیند. می‌گوید: «یک پیرمرد، همین.»

* روزنامه‌نگار و نویسنده مستقل آمریکایی در حوزه علم و قهرمان مسابقه حافظه آمریکا در  سال ۲۰۰۶ 
منبع: سایت ترجمان

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی